نفحات

ان فی ایام دهرکم نفحات فتربصوا

نفحات

ان فی ایام دهرکم نفحات فتربصوا

سحر اول

شنبه, ۶ خرداد ۱۳۹۶، ۰۳:۵۴ ق.ظ

ان الانسان خلق هلوعا 

اذا مسه الشر جزوعا

و اذا مسه الخیر منوعا

الا المصلین...


انسان است دیگر! 

باشد که نمازگزار بشود!

به برکت همین ماهِ مهربان.




*اولین سحرِ ماه رمضونِ نود و شیش.

** مطلبُ که فرستادم بالا، دیدم مطلبِ قبلی شیشِ خرداد نود و چهار رفته بالا و حاویِ مقادیری وعده و وعید بوده که موجبات شرمساریِ منُ فراهم کرد :)) 

باشد که اصلاح شوم! 

  • فاطمه علوی یگانه

امشب با آیه

چهارشنبه, ۶ خرداد ۱۳۹۴، ۰۲:۵۲ ق.ظ

 امشب با آیه قرار گذاشتیم هر شب بنویسم حتی اگه شده یه جمله.

من می نویسم هر شب، شما بخونید تقریبا هر شب :))


پ.ن 

*همیشه فکر می کردم اگه بتونم با گوشی وبلاگ بنویسم بیش تر می نویسم، حالا ببینیم چی می شه :)

*کاش نیم فاصله ام داشت کیبورد. 


  • فاطمه علوی یگانه

از پامچال‌ها

يكشنبه, ۱۷ اسفند ۱۳۹۳، ۱۲:۴۹ ق.ظ

امشب یک دفتر هدیه گرفتم، مطمئن بودم دوست دارم با این جمله شروعش کنم

"دلتان را درگیر چیزهایی که از دست رفته‌اند نکنید که ذهنتان از آماده شدن برای چیزهایی که هنوز نرسیده باز می‌ماند" ی

ک ربط ظریفی هست بین این جمله و پامچال‌های پشت پنجره، این را وقتی فهمیدم که برای اولین بار دیدم زیر گل‌های درشت پژمرده، یعنی درست وسط گلدان، بین ساقه‌ها و برگ‌ها یک عالمه غنچه منتظرند که قد بکشند و بشکفند.


پ.ن دوست دارم یک بهارانه بنویسم با همین جمله‌ی از امام صادق رسیده و راز پامچال‌های پشت پنجره.

  • فاطمه علوی یگانه

از کوه‌های همیشه

پنجشنبه, ۱۶ بهمن ۱۳۹۳، ۰۸:۱۳ ق.ظ

درباره‌ی شباهتش به کوه تردید دارم، به همان اندازه بزرگ و استوار و پشتوانه‌طور هست اما یک عالمه لطیف‌تر و مهربان‌تر هم هست، شاید شبیه کوهی از دانه‌های تبخیر‌شده یا همان مه، نمی‌دانم! هر چه هست خیلی خوب است.

همیشه سر بزنگاه‌های زندگی که خودت را آماده کرده‌ای کم بیاوری یک دفعه تمام آن کوه، تمام آن قطرات ریز آب می‌آید می‌نشیند روبه‌رویت بدون مقدمه و خیلی راحت و روان و عجیب صادقانه و مهربان اوضاع را جور دیگری برای روایت و تحلیل می‌کند انگار کن با آن انگشت‌های تپلش با ناخن‌های از ته گرفته‌اش دانه دانه کلاف گره در گره دلت را باز می‌کند. 

انگار کن دلت، آسمان صاف بعد از باران بشود وقتی حرف‌هایش تمام شده و رفته، مخصوصا اگر برایش باریده باشی. و باریدن برای هیچ کس مثل باریدن برای پدر این کار را با دل آدم نمی‌کند. 

پ.ن:

1. لطفا نگران نشوید، این کم آوردن و باریدن، برای حدود یک سال و نیم یا حتی دو سال پیش بود، امروز صبح خیلی خیلی خیلی خیلی خفیف‌ترش تکرار شد ولی همان حس را داشت حالا گیریم در اشل کوچک. 

2. دست‌های تپلش :)

  • فاطمه علوی یگانه

من مطمئنم که می‌خوام وبلاگ بنویسم

جمعه, ۱۹ دی ۱۳۹۳، ۰۴:۰۶ ق.ظ
بعضی کارا هستن که آدم مطمئنه می‌خواد انجامشون بده، ولی نمی‌ده! 
.
.
.
من مطمئنم که می‌خوام وبلاگ بنویسم، ولی نمی‌نویسم.
شاید چون زیاد حرف می‌زنم و چت می‌کنم و اینا و شاید چون با گذاشتن یه عکس تو اینستا تخلیه می‌شم. شایدم چون کلا اهل کار مستمر انجام دادن نیستم، چرا نیستم؟ کاش بودم 
هر چی که هست یه ربطی به تنبلی داره. چرا من انقد تنبلم؟ کاش نبودم. کاش نباشم.


پ.ن
 - الان که فکر می‌کنم می‌بینم یه کارایی هستن که خیلی وقته دارم مستمر انجامشون می‌دم :) خدا زیادشون کنه.
 - خدایا منو اهل کارای کم ولی مستمر کن. ممنون 

  • فاطمه علوی یگانه

منیم آی‌دا

جمعه, ۱۹ دی ۱۳۹۳، ۰۱:۱۴ ق.ظ

منیم آی‌دا

.

.

.

داریخیرم.


بعد نوشت: تشابه این پست به پست قبلی واقعا اتفاقی بوده، واسه خودمم جالبه.


  • فاطمه علوی یگانه

آیدای من

دوشنبه, ۲ تیر ۱۳۹۳، ۰۲:۲۱ ق.ظ

وبلاگ عزیز ممنون که آیدا رو به من برگردوندی

.

.

.

بعدا میام از آیدا می‌نویسم.

امشب با شب به خیر آیدا می‌خوابم، اگه خوابم ببره اصلا.

  • فاطمه علوی یگانه

وقت و آرامش و ...

چهارشنبه, ۱۰ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۷:۴۵ ق.ظ
کسی که وقت دارد و آرامش، همه چیز دارد.
من این روزها خیلی خیلی بیش‌تر از قبل هر دوی این‌ها را دارم.
خدایا شکر
  • فاطمه علوی یگانه

با پسرم برم کوه

دوشنبه, ۲۸ بهمن ۱۳۹۲، ۰۱:۱۰ ب.ظ

هوا خیلی خوبه. خنک و دل‌چسب با دونه دونه‌های ریز و با فاصله‌ی بارون

دلم کوه می‌خواد 

با پسرم بریم کوه، نزدیکای قله به نفس نفس بیافتم، برگرده ببینه جا موندم بهم بخنده بگه بیا مامان چیزی نمونده. 

اصلن وایسه تا من بهش برسم 

با گوشیش یا هر تکنولوژِی دیگه‌ای که اون موقع میاد لابد! همایون شجریان گوش بدیم، باهاش بخونیم، وطن... وطن... 

با ضربش قدمام و تند کنم که ازش جا نمونم .

هوا همین‌جوری باشه، خنکاش بره تو همه جونم، تک تک سلولام و بیدار کنه.

پسرم بدون شک از همه هم‌سن و سالاش قشنگ‌تره! 

وقتی برسیم قله به بهونه‌ی فتح دو نفره‌مون سفت بغلش می‌کنم.

وای دلم چقد براش تنگ شده.

  

  • فاطمه علوی یگانه

شاخه‌ی هم‌خون جدا مانده‌ی من

سه شنبه, ۸ بهمن ۱۳۹۲، ۱۱:۳۳ ب.ظ

سال 88 بود چند روزی بابا در جای دیگری بود،جایی دور از ما، جایی نه چندان خوشایند، جایی... بابا گفته بود اجازه ندارم از خانه خارج شوم، خانه نشین بودم، کاری از دستم ساخته نبود، گاهی به خودم می‌آمدم، می‌دیدم دارم دور اتاقم راه می‌روم با خودم می‌خوانم

ارغوان

شاخه‌ی هم‌خون ‌جدا مانده‌ی من

آسمان تو چه رنگ است امروز؟

آفتابی‌ست هوا 

یا گرفته‌ست هنوز؟

آن روزها گذشت، تلخی دقیق و لطیف این ابیات با بقیه‌ی خاطرات آن روزها توی دلم ته نشین شده بود، تا چند وقت پیش.

رفته بودیم کنسرت حریق خزان، علیرضا قربانی کمی خوانده بود و راستش خیلی چنگی به دل نزده بود، نه این که بد خوانده باشد، خیلی یک‌نواخت و آرام بود یا شاید چیز دیگری، به هر حال ارتباط برقرار نکرده بودم، تا رسید به ارغوان... شاخه‌ی هم‌خون جدا مانده‌ی من...

روی صندلی قرمز، توی بالکن بی‌قرار شدم فرو رفتم توی صندلی، حتی اشک ریختم، ولی این بار نه برای بابایی که دور است و در بند، برای کسانی که از همان سال‌ها ندیده بودمشان، شاخه‌های هم‌خون‌م که خیلی از هم جدا مانده بودیم. به اندازه‌ی یک وجب بزرگ روی کره‌ی جغرافیایی کوچک، به اندازه‌ی دوازده ساعت و نیم اختلاف در افق، به اندازه‌ی ایران تا آمریکا. 

آمریکا عموزاده‌هایم را با خودش برده بود، دخترعمو، پسرعمویی که تمام کودکی‌مان با هم گذشته بود، تمام آخرهفته‌های شلوغ خانه‌ی آقا و عزیز، آب‌بازی‌هایمان توی استخر خانه‌شان، شهربازی‌هایمان توی هر اتاقی که گیر می‌آوردیم، من همیشه دختر دختر عمو بودم، پسرعمو و داداش‌ها هر کدام برای خودشان کسی بودند و شغلی داشتند، صالح معمولا سینما دار بود، صادق بانک‌دار، پسرعمو را یادم نیست، من و دختر عمو ولی همیشه کافه داشتیم.

کاش آمده بودم فقط از کودکی‌هایمان بنویسم آن هم نه مثلا از آن بخش کودکی که دخترعمو، پسرعمو مسافرت‌های چندساله داشتند به مثلا ترکیه و من به گریه‌هایم پشت سرشان توی فرودگاه معروف شده بودم. 

نوشتن از چیزی که آمده بودم بنویسم‌ش سخت‌تر از آن است که فکر می‌کردم، این حرف‌ها تا همین‌جا بماند، شاید یکی دوتا پست بعد آن چیزی که می‌خواستم بنویسم را هم نوشتم. 



  • فاطمه علوی یگانه