سال 88 بود چند روزی بابا در جای دیگری بود،جایی دور از ما، جایی نه چندان خوشایند، جایی... بابا گفته بود اجازه ندارم از خانه خارج شوم، خانه نشین بودم، کاری از دستم ساخته نبود، گاهی به خودم میآمدم، میدیدم دارم دور اتاقم راه میروم با خودم میخوانم
ارغوان
شاخهی همخون جدا ماندهی من
آسمان تو چه رنگ است امروز؟
آفتابیست هوا
یا گرفتهست هنوز؟
آن روزها گذشت، تلخی دقیق و لطیف این ابیات با بقیهی خاطرات آن روزها توی دلم ته نشین شده بود، تا چند وقت پیش.
رفته بودیم کنسرت حریق خزان، علیرضا قربانی کمی خوانده بود و راستش خیلی چنگی به دل نزده بود، نه این که بد خوانده باشد، خیلی یکنواخت و آرام بود یا شاید چیز دیگری، به هر حال ارتباط برقرار نکرده بودم، تا رسید به ارغوان... شاخهی همخون جدا ماندهی من...
روی صندلی قرمز، توی بالکن بیقرار شدم فرو رفتم توی صندلی، حتی اشک ریختم، ولی این بار نه برای بابایی که دور است و در بند، برای کسانی که از همان سالها ندیده بودمشان، شاخههای همخونم که خیلی از هم جدا مانده بودیم. به اندازهی یک وجب بزرگ روی کرهی جغرافیایی کوچک، به اندازهی دوازده ساعت و نیم اختلاف در افق، به اندازهی ایران تا آمریکا.
آمریکا عموزادههایم را با خودش برده بود، دخترعمو، پسرعمویی که تمام کودکیمان با هم گذشته بود، تمام آخرهفتههای شلوغ خانهی آقا و عزیز، آببازیهایمان توی استخر خانهشان، شهربازیهایمان توی هر اتاقی که گیر میآوردیم، من همیشه دختر دختر عمو بودم، پسرعمو و داداشها هر کدام برای خودشان کسی بودند و شغلی داشتند، صالح معمولا سینما دار بود، صادق بانکدار، پسرعمو را یادم نیست، من و دختر عمو ولی همیشه کافه داشتیم.
کاش آمده بودم فقط از کودکیهایمان بنویسم آن هم نه مثلا از آن بخش کودکی که دخترعمو، پسرعمو مسافرتهای چندساله داشتند به مثلا ترکیه و من به گریههایم پشت سرشان توی فرودگاه معروف شده بودم.
نوشتن از چیزی که آمده بودم بنویسمش سختتر از آن است که فکر میکردم، این حرفها تا همینجا بماند، شاید یکی دوتا پست بعد آن چیزی که میخواستم بنویسم را هم نوشتم.
